بسمه تعالی
امروز روزی بود که رفتم واسه انصراف از دانشگاه تا بلکه یک شروع جدید و اگر خدا بخواد خوب رو شروع کنم. خوب بود، راستش بد هم بود.
دویدن از این سر به اون سرش رو دوست داشتم. دیدن جاهایی که تا حالا ندیده بودم و حرف زدن با کلی آدم که قبلا باهاشون حرف نزده بودم و اینکه. لعنتی من چه قدر عوض شدم! چه قدر زیاااد! این که بدون تا مرز سکته زدن و لرزیدن و سرخ شدن با اون دختره راهنمای آموزش حرف زدم و حتی موقع حرف زدن به چشمهاش نگاه کردم! خود شخصش مسئله من نیست. من قبلا اصلا نمیتونستم با هیچ موجود مونثی حرف بزنم! ولی خب ظاهرا درک کردم که تفاوت فاحشی هم با مذکرها ندارن.
دومیش تو اداره رفاه دانشجویی بود. امروز ظاهرم اونقدرا علیه سلام نبود_حداقل به زعم خودم_ و وقتی اون کسی که داشت برام برگم رو مهر میکرد به اسمم نگاه کرد و گفت تو با شهید (فامیلیم ) نسبتی داری؟ بعد که اسم کوچیک اون شهید رو گفت یک جوری شدم. اسم خودم رو گفت. اسمم، فامیلم، پیشوند شهید. یک جورایی هنوز لبخند ابلهانهای رو که از اون لحظه تا زمان بیرون اومدن از اونجا رو صورتم بود رو میتونم تصور کنم.
بخش تغذیه قسمت تلخ ماجرا بود. رفتم که کارتم رو ببندم و هیفده تومن توش بود. مسئول آموزش گفت کسی نیست بخوای مبلغ رو بهش انتقال بدی؟ راستش هیشکی نبود. هیشکی به معنی واقعی کلمه و این به نظرم کمی تا قسمتی غمانگیز اومد.
دیگه فکر نکنم امروز چیز خاصی داشته باشه که بخوام نگهش دارم.
تماس فرت.
پ.ن: دیشب خواب دیدم مهران مدیری مرده. به نظرتون تعبیرش چیه؟ :|
ماجراهای من و خدام یا اصلاحیه پست پیشین
رو ,حرف ,اون ,یک ,زدن ,شهید ,بودم و ,حرف زدن ,رو گفت ,چه قدر ,از اون
درباره این سایت